دفاع مقدس به روایت دختر تبریز / از امدادگری در جبهه‌ها تا معلمی برای مناطق محروم
دفاع مقدس به روایت دختر تبریز / از امدادگری در جبهه‌ها تا معلمی برای مناطق محروم
یکی از بانوان رزمنده تبریزی در دوران دفاع مقدس که به عنوان امدادگر و پرستار در عملیات های مختلف حضور  فعالی داشته ، از خاطرات اعزام اش به جبهه  روایت می کند.

به گزارش جارچی آذربایجان، بی تردید همت زنان در دوران دفاع مقدس به‌عناوین مختلف، بیانگر روح بزرگ، پشتکار و برابری زنان و مردان این سرزمین در حفظ و حراست از آب‌وخاک و ارزش‌های جامعه اسلامی به شمار می رود؛ تبریز نیز همچون سایر شهرها با اهدای رزمندگان خانم به دفاع مقدس، توانسته در این عرصه خوش بدرخشد، صدیقه صارمی نمونه‌ای بارز از ایثارگری و رشادت زنان تبریزی در عرصه دفاع مقدس بوده که با روحیه جهادی، پابه‌پای مردان این سرزمین در راه خدمت به رزمندگان اسلام جان‌فشانی کرده است.

جارچی آذربایجان به مناسبت هفته دفاع مقدس با بانوی امدادگر و پرستار تبریزی در دوران دفاع مقدس گفت و گویی ترتیب داده که در ادامه می آید…

صدیقه صارمی، در سال ۱۳۳۹ در خانواده ای مذهبی در خیابان خیام تبریز دیده به جهان گشوده و در دوران هشت سال دفاع مقدس حضور فعالی در جبهه جنگ حق علیه باطل داشته است.

صارمی در گفت و گویی صمیمی با جارچی آذربایجان از زندگی خود می گوید: سال دوم دبیرستان بودم که یک روز آیت الله مدنی خبر دادند تعدای از مجروحان درگیری کردستان را به بیمارستان شیر خورشید آورده اند،اگر دوست داشتید سه شنبه بعد از نماز مغرب و عشا به عیادت مجروحان برویم. شش نفری همراه ایشان رفتیم بیمارستان، آقا بعد از عیادت مجروحان خیلی آرام رفت کنارو از یکی از پرستاران پرسید پسرم شهدا هم در این بیمارستان هستند که در جواب پاسخ بله را شنید، به پرستار گفت، زحمتی نیست آنها را زیارت کنیم! پرستار گفت البته که می توانید.برای اولین بار در سن پانزده سالگی شهید را زیارت کردم، چهره یکی از شهدا برایم آشنا بود بیشتر که دقت کردم یادم آمد خسرو علی آبادی از بچه های سپاه خیابان خیام بود.

وی ادامه می دهد: بعد از همین جریان بود که آیت الله مدنی پیشنهاد دادند حتما امدادگری را یاد بگیریم، نامه ای برای چهار نفرمان( من، خانم ها مرتضوی، حیدرنیا و جلیلوند) به بیمارستان نوشت تا امدادگری را به صورت دوره فشرده آموزش ببینیم. دکتر شهرآرا، رئیس بیمارستان نامه را که دید با احترام ما را تحویل گرفت و یکی از پرستاران را به اتاقش دعوت کرد و گفت خانم ها در اورژانس مشغول به کار شوند، پس از آموزش ارتباط مان را با بیمارستان تحکیم کرده و به فعالیتمان ادامه دادیم.اسفند سال ۱۳۶۰ بود که بردارم به جبهه اعزام می شد و من هم می خواستم از همان سال های نخست در جبهه برای امدادگری به رزمندگان حضور داشته باشم، اما جرائت مطرح کردن موضوع رفتن به جبهه را در خانه نداشتم.مادرم با موضوع رفتن دختر به جبهه مخالف بود و می گفت کجا می روی ؟ جبهه کجاست؟ ( حتی می گفت قیز ندی جنگ ندی!)، اما در نهایت فروردین سال ۱۳۶۱ رضایت مادرم را کسب کردم و به شوخی گفت برو، اما اگر جانباز شدی، من برای پرستاری در خدمت هستم و اگر شهید شدی چه بهتر،اما اگر اسیر شدی من نیستم پس مواظب باش اسیر نشوی، آن وقت حلالت نمی کنم.تا این جمله را شنیدم ناخودآگاه خنده ام گرفت و گفتم ای مادر… این را از اول می گفتی، این که مشکلی نیست قرص سیانور برمیدارم هرموقع حس کردم آبرویم در خطر است می خورم.

این بانوی امدادگر در دوران دفاع مقدس اظهار می کند: اردیبهشت سال ۱۳۶۱ بود که با کمک آقای نوربخش با خانم ها پیرسمساری، علی آبادی و سبیلی بع جنوب عازم شدیم و بعد از سه روز اقامت در مقر بهداری تیپ عاشورا، آقای علی ثابتی ، مسئول بهداری بعد از سازماندهی ما را به بیمارستان رازی اهواز معرفی کرد.بیمارستان در نقطه حساسی واقع بود؛ نزدیکی های پل خوابیده که ۳۵ کیلومتر با خط مقدم فاصله داشت به عبارتی بزرگترین و نزدیک ترین بیمارستان به خط مقدم همین بیمارستان بود.مرحله اول عملیات الی بیت المقدس تازه شروع شده بود و دائما در اورژانس مشغول فعالیت بودیم از همان روز اول برنامه کاری و شیفتمان را تحویل گرفتیم، دائما یا در اورژانس بودیم یا اتاق عمل به عنوان دستیار، از بیکاری خبری نبود.در مرحله ای از عملیات بیت المقدس مجروحی را به اورژانس آوردند که ازناحیه سرشانه مجروح شده بود؛ داشتم محل زخمش را پانسمان می کردم که قرآنی در دستش بود. پرسیدم این قرآن مال کیست؟ گفت لازمش داری! گفتم اگر ممکن باشد بله، این شد هدیه آقا مهدی باکری به من.

صارمی با بیان اینکه روزهای پرمشغله ای داشتیم ، پر از صحنه های دلخراش؛ هر روز که می گذشت آمار شهدا و مجروحان بیشتر می شد، سوم خرداد آن قدر سرم شلوغ بود که خبری از ساعت نداشتم یک لحظه از بلند گو ی بیمارستان صدایی شنیدم که گفت؛ “خرمشهر” آزاد شد. ادامه می دهد:۲۵ خرداد من به مرخصی آمدم و اوایل تیرماه علیرضا برادرم به تبریز برگشت، هفدهم تیر آقای ثابتی با علیرضا تماس گرفت و گفت: به خواهرت بگو آماده باشد و همراه تو به اهواز برگردد.عملیات رمضان تجربه سخت و بزرگی برای رزمندگان ما بود، شروع عملیات برای تیپ ما دردناک بود،هیچ کس خبری از سرنوشت نداشت.تا پایان عملیات با همکاران صمیمانه کار کردیم و ۱۳ مرداد منطقه را به مقصد تبریز ترک کردم بازهم تنها و با اتوبوس، بعد از رسیدن چند روزی استراحت کرده و سپس به کارهایم در نهضت ادامه دادم.

او می گوید: اواخر مهر۶۲ در بمباران کرمانشاه تبریز را به مقصد مناطق جنگی غرب ترک کردم، به همراه برادرم علیرضا با اتوبوس عازم غرب کشور شدیم، وضعیت شهر عادی نبود مدام بمباران می کردند زنان و کودکان مظلومانه به شهادت رسیدند.آذر ماه بود که از خان دولت یار شنیدم تمامی بهیاران و پرستاران خوزستان به دیدار حضرت امام خمینی(ره) دعوت شده اند اما این دیدار فقط بری نیروهای رسمی بود، تمام سعی ام را کردم و هرکجا لازم بود رفتم تا به دیدار امام بروم.بعد از آن دیدار به یادماندنی از تهران به تبریز بازگشتم و مدتی بعد حدس زدم که در منطقه عملیات هایی باشد، دوباره به منطقه برای حضور در عملیات خیبر اعزام شدم.در عملیات خیبر تعداد مجروحان در روزهای ابتدایی آن قدر زیاد شده بود که مجال سرخاراندن هم نداشتیم، بیشترشان هم از رزمندگان لشکر عاشورا ،۴۱ ثارالله و۲۷ محمد رسول الله بوددند. معمولا قبل از شروع عملیات اگر از نیروهای شناسایی کسی زخمی می شد آقا مهدی ترجیح می دادند در منزل مداوا شود تا عملیات لو نرود.

این بانوی فعال در دوران جنگ هشت سال دفاع مقدس بیان می کند: صبح اول وقتی علیرضا تندرو دنبالم آمد و گفت آقا مهدی خواسته تا به منزلشان بروم، از خودم پرسیرم آقا مهدی این بار چه کسی را رای درمان به منزلشان آورده؟،خیلی تند و سریع آماده شدم و رفتیم از در ورودی خانه که داخل شدم بوی خون به مشامم رسید آقایان تجلایی و مشهدی عبادی را دیدم که سیم خاردار پای راست آقا تجلایی را زخمی کرده بود…آقا مهدی با تکیه کلامم همیشگی خطاب ام کرد: الله بنده سی کاری کن پای علی آقا عفونت نکند،شروع کردم زخم را شست و شو دادم کار که تمام د خداحافظی کرده و به بیمارستان برگشتم.در همین عملیات بود آقای یاغچیان هم بعد از شهادت آقا حمید نیز روی پل به شهادت رسیده بودند.

وی اظهار می کند: ۲۵ اسفند از پرتلفات ترین روزهایی بود که آقا مهدی در این روز جاودانه شد…، مرتب از رزمندگان مجروحی که به اورژانس آورده می شدند سراغ آقا مهدی را می گرفتم ولی کسی جوابی نمی داد تا اینکه ظهر یکی از رزمندگان گریه کنان گفت آقا مهدی را در داخل قایق به شهادت رسانند.

صارمی می گوید:سال ۶۴ به تبریز برگشتم و به کارم در نهضت ادامه دادم؛ بیشتر روستاهایی که قرار بود به کار تدریس در آن مکان ها ادامه دهیم صعب العبور بودند ولی با علاقه به کارم ادامه دادم و دست از تدریس نکشیدم.تابستان ۶۵ سعی کردم به آموزش و پرورش جذب شوم و به خواسته ام با تمام تلاش هایی که کردم رسیدم و از آن پس در مدارس به عنوان مربی پرورشی فعالیت کردم.در سال ۱۳۸۰ مجبور شدم به خاطر بیماری بازنشسته شوم اما با این حال خانه نشینی را ترجیح ندادم و تصمیم گرفتم بعد از یک دوره استراحت در مدارس غیر دولتی تدریس کنم.